داستان

♥️🍃#بسیار_زیبا👇
جوانی نفس زنان با چاقو وارد مسجد شد نگاهی به جمعیت کرد و بلند گفت: بین شما کسی هست که مسلمان باشد؟

همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکمفرما شد، بالاخره پیرمردی با ریش سفید از جا برخواست و گفت: بله من مسلمانم.

جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت با من بیا، پیرمرد بدنبال جوان براه افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند.

جوان اشاره ای به گله گوسفندان کردو رو به پیرمرد گفت: میخواهم تمام آنها را قربانی کنم و بین فقرا پخش کنم! به کمکت احتیاج دارم!

پیرمرد و جوان مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند و پس از مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان گفت: پسرم، سن و سالی از من گذشته. توانم کم است. به مسجد بازگرد و شخص دیگری را برای کمک با خودت بیاور.

جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و باز رو به جمعیت کرد و پرسید: آیا مسلمان دیگری در بین شما هست؟

افراد حاضر در مسجد که گمان کردند جوان پیرمرد را بقتل رسانده و باز گشته، همه نگاهشان به طرف پیش نماز مسجدچرخید.

پیش نماز که نفسش بند آمده بود رو به جمعیت کرد و بریده بریده گفت: چرا به من نگاه میکنید؟ به عیسی مسیح قسم که با چند رکعت نماز خواندن کسی مسلمان نمیشود…

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
نظر دهید

آدرس پست الکترونیک شما در این سایت آشکار نخواهد شد.

URL شما نمایش داده خواهد شد.
بدعالی

درخواست بد!

پارامتر های درخواست شما نامعتبر است.

اگر این خطایی که شما دریافت کردید به وسیله کلیک کردن روی یک لینک در کنار این سایت به وجود آمده، لطفا آن را به عنوان یک لینک بد به مدیر گزارش نمایید.

برگشت به صفحه اول

Enable debugging to get additional information about this error.